آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

روز تولدم

مامانی پارسال خودمو تحویل گرفتم و تولد مفصلی برای خودم گرفتم، اون روز موقع کیک بریدن تنها آرزویی که کردم این بود که سال دیگه روز تولدم تو در کنارم باشی و جالب اینجا بود که هر کدام از مهمانها ی عزیزم که تشریف می آوردن هم برایم همین دعا رو می کردن و می گفتن امیدواریم سال دیگه بچه دار بشی ، خواست خدا بود که تو همون ماه وارد زندگیم شدی و امسال تولدم تو در کنارم بودی . امساال برعکس پارسال مهمونی نگرفتم و حتی کیک هم نخریدم ولی دوستای عزیزم و خاله های مهربون تو خاله پری سیما و خاله شیرین به همراه عمو امید و عمو حسین با  یه کیک اومدن پیشمون و یه تولد خودمونی گرفتیم شما هم درست موقع عکس انداختن گرفتی خوابیدی و هر چی صدات کردم بیدار نشدی . ...
16 دی 1391

اولین مسافرت

مامانی جمعه 28 مرداد وقتی شما سه ماه و بیست و چهار روزت بود رفتیم گرگان . صبح ساعت 6 راه افتادیم و تا نزدیکیهای طهر هم مشکلی نداشتیم  مخصوصا شما که عادت داری تو ماشین تو کریرت بخوابی .ولی وقتی ساری رو رد کردیم هوا به شدت شرجی و گرم  شد و خیلی کلافه شدیم کولر ماشین هم اصلا جواب نمی داد و بابایی تمام تلاش خودشو می کرد که هرچه سریعتر به ویلای بابا کریم اینا برسیم خلاصه ساعت نزدیک دو بود که خسته و هلاک به گرگان رسیدیم . اونجا همه منتطرمان بودند . سه روز گرگان موندیم ، هوا خیلی گرم و شرجی بود و روزها تو خونه می موندیم و شبها می رفتیم بیرون . روز برگشت یه سر رفتیم کنار دریا تا دریا رو بهت نشون بدیم ولی شما خواب خواب بودی و هر کار کرد...
4 آذر 1391

واکسن دو ماهگی

  یکشنبه 4 تیر ماه  نوبت واکسن دو ماهگیت بود . مامان شهین از روز قبل اومده بود پیشمون و صبح اول وقت گذاشتمت تو کالسکه و سه تایی رفتیم مرکز بهداشت نزدیک خونمون ، اول برات پرونده درست کردم که خدا رو شکر قد و وزنت خوب بود و مشکلی نداشتن و بعد رفتیم اتاق واکسن و یه خانمه اونجا نشسته بود و تند تند به نی نی ها واکسن میزد من که دیدم دلشو ندارم دادمت بغل مامان شهین و خودم عقب ایستادم ، وقتی واکسنت تموم شد ،به شدت گریه می کردی و من بغلت کردم و یکم برات لالایی خوندم ،که زودی آروم شدی . دقایقی بعد رنگت حسابی زرد شد و گفتن از عوارض  واکسنه نگران نشو. یکم بهت شیر دادم و اومدیم خونه بهت قطره استامینفن دادم و خوابیدی. تا شب مدام تبت رو چک ...
4 آذر 1391

جشن به دنیا آمدنت

 دختر نازم روز دوشنبه 25 اردیبهشت ،به شکرانه سلامتی ات و به مناسبت ولادت حضرت فاطمه (ع)، یک جشن کوچک برایت گرفتیم و ختم انعام خوانده شد و کلی شکلات و شیرینی پخش کردیم  خاله لعیا و عمو صادق از تبریز آمدند و خاله لعیا برای جشن آش درست کرد و به همراه سالاد ماکارونی و سالاد الویه .                من هنوز سرحال نشده بودم و دوران نقاهت رو می گذروندم به خاطر همین فرصت نکردم از شما عکس زیادی بگیرم همش چند  تا عکس دارم که برات میزارم .     ...
27 آبان 1391

هفته اول

مامانی شب اول تو بیمارستان تا صبح نخوابیدی و یکریز گریه کردی، منم خواب و بیدار فقط صدای فریاد تو توی سرم پیچیده بود، نمی دونم سردت بود ،گرسنه ات بود، چت بود، نمی دونم ساعت 3 صبح پرستار اومد و گقت که در اتاق رو ببندید صدای گریه کوچولوی شما توی بخش پیچیده و نمیزاره مریض های دیگه بخوابند ،کمی بعد از طرف اتاق نوزادان اومدن و وقتی پرستار دید داری گریه می کنی گفت من می برمش اتاق نوزادان شما کمی استراحت کنید . خلاصه دو ساعتی بردتت اتاق نوزادان و وقتی اومدی باز شروع به گریه کردی و تا صبح نزاشتی من و مامان شهین چشم روی هم بزاریم ، یادم میاد صبح زود اومدن تو رو بردن برای عکس و منم کمی خوابیدم ظهر بابایی اومد و کارهای  ترخیص رو انجام داد و اومدیم ...
17 آبان 1391

اولین دیدار

مامانی همونطوری که گفتم بعد از عمل خواب و بیدار بودم یادم میاد که تا چشمهامو باز کردم گفتم بچم کو و سرمو برگردوندم و دیدمت که کنار تختم توی گهوارت خوابیده بودی به نطرم خیلی خیلی کوچیک اومدی همینطور اشکهام روان شدند و می گفتم اینکه خیلی کوچولوست من چه طوری می خوام اینو بزرگ کنم.وقتی گریه کردی مامان شهین  بلندت  کرد و گذاشتت  روی سبنه ام صورتت توی گردنم بود وای نمی دونی چه حس خوبی بود یک موجود گرم و نرم کوچولو توی بغلم بود که من مادرش بودم و مال خود خودم بودی.تمام دردهام یادم رفت  کلی نوازشت کردم و بوییدمت بویی مثل بوی گل نه تو از گل هم خوش بوتر بودی و هستی نازنینم  ...
23 مهر 1391