آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

عروسی عمو مازیار و متین جون

پنج شنبه 14 تیر جشن حنا بندان و دو روز بعد 16 تیر ماه عروسی عمو مازیار و متین جون بود . جشن های خیلی خوبی بودن و خیلی خوش گذشت . شب حنا بندان که دختر گلم همش بغل عمو و بابا بزرگ و فامیل بود و در حال رقص و کلی بهش خوش گذشت ،آخر شب که کف دستامونو حنا زدیم خیلی کنجکاو بود ببینه که این چیه کف دستمون میزنیم و منم کمی حنا گذاشتم کف دستش قیافه اش دیدنی بود براش هم جالب بود هم بدش اومده بود و منم با دستمال پاکش کردم . روز عروسی دخملم موند پیش مامان شهین و ما زودتر برای مراسم عقد رفتیم ونزدیک غروب بود که با مامان شهین و بابا داود اومد جشن خدا رو شکر عروسی خوبی بود و دخمل من همش وسط بود و دست می زد و دوست داشت برقصه ،اخر شب اونقدر خسته بود زیر اون...
2 آذر 1392

سفر به گرگان

دختر نازم دیگه برا خودت خانومی شدی این چند ماه کمی سرم شلوغ بود  کمی هم تنبلی کردم و مطلب نذاشتم همینجا بهت قول میدم بعد از این مطالب وب رو تند تند بنویسم از خاطرات این چند ماهه بگم که تعطیلات 14 و 15 خرداد با خاله پری سیما و خاله شیرین اینا رفتیم گرگان ، با اینکه مدت سفر کوتاه بود ولی کیفیت خوبی داشت و جاهای دیدنی زیادی رفتیم شما هم بسیار بسیار دختر خوب و خانومی بودی و اصلا اذیت نکردی ، از جاهایی که تو این سفر رفتیم می تونم به ناهار خوران، النگ دره ، شهر گنبد کاووس و بازدید ازمیل گنبد اشاره کنم که لباس ترکمنی پوشیدیم و کلی عکس گرفتیم ،بندر ترکمن بعد از گشت زدن تو بازار ساحلی سوار قایق شدیم و به آشورا ده رفتیم و ناهار ماهی خوردیم ،...
15 آبان 1392

عکس های آتلیه

توی اردیبهشت رفتیم همون آتلیه ای که وقتی سه ماهت بود برده بودمت اولش خیلی بچه خوبی بودی و حسابی خوشت اومد و همکاری کردی ولی بعد از چند تا عکس به شدت بد اخلاق شدی و همش گریه کردی و بهانه گرفتی خیلی حرص خوردم ولی چاره ای نبود دو ساعتی که تو آتلیه بودیم به آروم کردن تو گذشت و چند تایی عکس گرفتیم .                   ...
14 مرداد 1392

واکسن یکسالگی

دختر نازم نزدیک دو ماهه که سرمون کمی شلوغه و من فرصت نکردم برات مطلب بزارم بزار برات تعریف کنم تو این دو ماهه چه کارا کردیم البته عروسی عمو مازیار بود و ما سرگرم آماده شدن واسه عروسی پنج شنبه که تولدت بود و قرار شد بابایی روز یکشنبه هفته بعدش یعنی هشتم اردیبهشت رو مرخصی بگیره و با هم بریم مرکز بهداشت واکسن یک سالگیت رو بزنیم . شنبه صبح از خواب پا شدیم و رفتم کارت واکسنت رو بزارم دم دست که دیدم روش نوشته روزهای زوج برای واکسن مراجعه شود ،منم تصمیم خودمو گرفتم و تو رو سوار کالسکه کردم و با هم رفتیم مرکز بهداشت . واکسن دو ماهگیت رو همراه مامان شهین با کالسکه سه تایی رفتیم و زدیم . واکسن چهار ماگیت رو با بابا کامیار رفتیم . واکسن شش ما...
14 مرداد 1392

تولد یکسالگی با تم پروانه های رنگین

امسال تولدت افتاده بود روز چهار شنبه و منم تصمیم گرفتم فردای روز تولدت یعنی پنج شنبه پنجم اردیبهشت ماه برات تولد بگیرم . برات تم پروانه های رنگین رو انتخاب کردم و از شب یلدا به بعد نرم نرمک مشغول کار شدم اول یه شابلون پروانه گرفتم و کلی پروانه های رنگی درست کردم به مرور که کار می کردم ایده هم خودش می اومد . اطرافیانم خیلی شاکی بودن و می گفتن تو همه فکرت شده تولد آرشیدا ولی برای من هم شیرین بود هم دوست داشتنی . یه مهمونی کوچیک گرفتم با حضور دوستان و فامیل ، گل دخترم خیلی دختر خوبی بود و همش قر میداد و می رقصید . ولی متاسفانه موقع بریدن کیک وقت خوابش بود و خیلی بد اخلاق شد تو همه عکساش داره گریه می کنه روزی بود برای خودش با کلی خاطره منم...
22 خرداد 1392

مادرانه

عزیز دلم یک سال گذشت سالی سخت و شیرین یه جا تو متن کارتهای دعوت برای تولد خوندم ، یک  سال پر از خنده و شادی گذشت ، یک سال پر از نگرانی های مادرانه و پدرانه گذشت برای ما باورش سخت است ، اما پرنسس ما یکساله شد . خیلی به دلم نشست آره راست می گه توی این یکسال من خیلی دلشوره و استرس سلامتی ات رو داشتم یادم میاد روزای اول ، وقتی خواب بودی هر ده دقیقه یکبار می اومدم بالاسرت و نگاهت می کردم . شب ها اصلا خواب نداشتم هر نیم ساعت یکبار بیدار می شدم و بهت رسیدگی می کردم . وقتی تونستی بشینی فقط مواطب بودم که زمین نخوری و همیشه پشتت بالشت باشه . وقتی چهار دست و پا رفتی همیشه مثل یه سایه پشت سرت بودم و دنبالت می کردم وقتی ازت غفلت می کردم ...
23 ارديبهشت 1392

عید نوروز

دختر نازم امسال به قدری مشغول درست کردن تزیینات تولدت بودم که فرصت نکردم برای سفره هفت سین کار خاصی انجام بدم و یه سفره جمع و جور و کوچولو درست کردم که سر سال تحویلی دور هم باشیم مامن اشرف و با با کریم اینا گرگان بودن و مامان شهین و بابا داود صبح روز سی اسفند یعنی همون روز عید رفتن شمال . من و بابایی اصرار داشتیم که لحظه سال تحویل خونه خودمون باشیم و کنار گل دخترمون . شب قبل که 4 شنبه سوری بود خونه بودیم و آخرین کارهای خونه تکونی رو به اتفاق بابایی انجام دادیم ، شب هم رفتیم بالا پشت بام و سه تایی اون فشفشه ای که بابایی خریده بود رو روشن کردیم به هر سه تامون خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم . هوا خیلی سرد بود و زود اومدیم خونه . صبح روز بع...
22 ارديبهشت 1392

ماه یازدهم

دختر نازم دیگه حسابی تو چهار دست و پا رفتن ماهر شده سرمو که بر می گردونم یه نقطه دیگه از خونه است . دیگه از مبل ها می گیری و واسه خودت از این ور به اون ور میری و وقتی 10 ماه و ده روزت بود 14 اسفند ماه اولین قدم رو به طرق من برداشتی وای اون لحظه به قدری ذوق کردم و خوشحال شدم که حد نداشت سریع به بابایی تلفن کردم و بهش گفتم اون هم به اندازه من خوشحال شد و ذوق کرد . دو قدم راه میری و میشینی خیلی خیلی محتاط هستی و تا احساس خطر می کنی سریع میشینی .                 ...
16 ارديبهشت 1392

ماه دهم

ماه دهم آرشیدا جونم دست به مبل می گیره راه میره یه نکنه جالب اینکه دیگه دوست نداره بزارمش تو روروک از رووروک خودش میگیره بلند میشه وروروک رو هل میده و راه میوفته کار خطرناکی که منم یهو دلم میریزه که روروک زودتر از آرشیدا بره و با صورت بچم بخوره زمین که خدا رو شکر همیشه کنارت بودم و نگهت داشتم و با کمک هم راه رفتیم . این ماه سه تایی با هم رفتیم نمایشگاه برند مادر و کودک البته بیشتر معرفی اجناس بود و فروش نداشتن ، تا الان دخترم کلی نمایشگاه رفته اولیش نمایشگاه صنایع دستی (نمایشگاه بین المللی )تو دو ماهگی بود که عمه کاملیا هم همراهمون بود ، نمایشگاه فرش دست بافت (نمایشگاه بین المللی) ، نمایشگاه مواد غذایی ارگانیک {سالن حجاب)و باز نمایشگاه م...
16 ارديبهشت 1392