آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

هفته اول

1391/8/17 0:40
199 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی شب اول تو بیمارستان تا صبح نخوابیدی و یکریز گریه کردی، منم خواب و بیدار فقط صدای فریاد تو توی سرم پیچیده بود، نمی دونم سردت بود ،گرسنه ات بود، چت بود، نمی دونم ساعت 3 صبح پرستار اومد و گقت که در اتاق رو ببندید صدای گریه کوچولوی شما توی بخش پیچیده و نمیزاره مریض های دیگه بخوابند ،کمی بعد از طرف اتاق نوزادان اومدن و وقتی پرستار دید داری گریه می کنی گفت من می برمش اتاق نوزادان شما کمی استراحت کنید . خلاصه دو ساعتی بردتت اتاق نوزادان و وقتی اومدی باز شروع به گریه کردی و تا صبح نزاشتی من و مامان شهین چشم روی هم بزاریم ، یادم میاد صبح زود اومدن تو رو بردن برای عکس و منم کمی خوابیدم ظهر بابایی اومد و کارهای  ترخیص رو انجام داد و اومدیم خونه، بابا داود خونه منتظرمون بود ،ساعت 5 عصر بود که رسیدیم خونه و یکراست مامان شهین من و تو رو برد حموم و شب هم مامان اشرف و بابا کریم و عمو نیکیار و عمه کاملیا اومدن دیدنمون .

روزدوم  من و تو مامان اشرف به همراه بابایی رفتیم خونه مامانی و این شد اولین مهمونی تو .

به همراه شیرین جون و مامانی برگشتیم خونه و عصر هم عمه نسرین اومد دیدنمون ، همچنین خاله پری سیما و خاله شیرین به همراه عمو امید و عمو حسین هم اومدن تا شما رو ببینن .

صبح  روز سوم مامان بتول و خاله لعیا که شب قبل از تبریز حرکت کرده بودند رسیدن تهران و بابا داود رفت ترمینال برای استقبالشان .نزدیک ظهر من احساس کردم که رنگت کمی زرد شده با مامان اشرف و بابایی رفتیم بیمارستان رسول اکرم و اونجا ازت آزمایش خون گرفتن وپرستار بخش از دوستان خاله سپیده بود و گفت تا جواب آزمایش حاضر بشه لباسهاشو در بیارین بزاریمش تو دستگاه .وقتی توی دستگاه دیدمت قلبم فشرده شد و اومدم بیرون و کلی گریه کردم ، وقتی مامان شهین تلفن کرد از حالت با خبر شه دید که من دارم گریه می کنم و کلی منو نصیحت کرد وگفت من الان میام اونجا ، ساعتی بعد مامان و خاله لعیا اومدن بیمارستان . توی راهرو قدم می زدم که صدام کردن و گفتن بیا به دخترت شیر بده وقتی وارد اتاق نوزادان شدم صدای تو توی تمام بخش پیچیده بود دستگاه رو خاموش کردم و تو رو همونجور از زیر دستگاه در آوردم و بغلت کردم خیلی می ترسیدم یه وقت خدای نکرده از دستم لیز بخوری ولی خدا رو شکر با موفقیت بهت شیر دادم و ولی بعدش دیگه جرات نکردم بلندت کنم و ببرم بزارمت زیر دستگاه پرستار رو صدا کردم و دادمت به اون و خودم از توی بخش اومدم بیرون .

ساعتی بعد جواب آزمایش حاضر شد وبیلیروبین خونت 13 بود ، با توجه به وزنت دکتر اجازه داد که بریم خونه به شرط اینکه دوباره فردا بریم بیمارستان برای چکاب دوباره بیلیروبین خونت .

روز بعد زردی خونت بالاتر رفته بود و دکتر دستور بستری شدنت را داد که ما یعنی من و بابایی تصمیم گرفتیم که دستگاه فوتو را بیاریم خونه و بابایی زنگ زد و کارهای مربوط به کرایه دستگاه رو انجام داد و اومدیم خونه ، عمو مسعود و شیرین جون اومدن به دیدنت و آقای دکتر هم دستگاه رو آورد ، تو را زیر دستگاه گذاشتیم . کلی کلافه و بیقرار بودی و مدام گریه می کردی .

دختر شیطون من یاد گرفته بود که انگشتش رو ببره زیر چشم بند و اونو بکشه پایین به همین خاطر تا صبح من و خاله لعیا نوبتی بیدار بودیم و کشیک می دادیم تا تو راحت بخوابی ولی در کل شب سختی بود .

روز بعد رفتیم بیارستان و دکتر ویزیتت کرد و گفت که بزار امشب هم تو دستگاه بمونه و فردا بیار آزمایش بدیم .

روز سوم آزمایش دادیم وزردی خونت کمتر شده بود ولی چون دکتر را پیدا نکردیم تصمیم گرفتیم که باز هم بزاریمت زیر دستگاه ولی هر موقع خسته می شدی درت میاوردیم و زیاد سخت نگرفتیم خلاصه دخترم بعد از سه شب خدا رو شکر زردی خونت به حد نرمال رسید .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)