آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

ماه ششم

وقتی پنج ماه و بیست و سه روزت بود رفتیم دکتر و دکتر اجازه داد غذای کمکی رو شروع کنیم مامان اشرف ،عمه کاملیا ،مامان شهین و با با داود هم خونمون بودن برات فرنی درست کردیم و بهت دادیم کلی خوشت اومد و ما هم کلی فیلم ازت گرفتیم .   ...
18 فروردين 1392

مسافرت به تبریز

مامانی توی مهر ماه من و تو همراه با مامان شهین و عمو مسعود و شیرین جون رفتیم تبریز . مسافرت خیلی خوبی بود به من و تو که خیلی خوش گذشت هر روز مهمونی و گردش و تفریح ، خیلی برام لازم بود مدتها بود که اعصابم به شدت متشنج بود و این مسافرت خیلی کمکم کرد که آب و هوایی عوض کنم ، فقط چون بابا کامیار باهامون نیومده بود دلتنگی براش کمی منو اذیت کرد ولی به هر حال مسافرت خوبی بود .    ...
10 فروردين 1392

ماه پنجم

  این ماه که آرشیدا خانم چهار ماهش تموم شد و رفتیم واکسن زدیم خدا رو شکر زیاد اذیت نشد و خیلی کم تب کرد و زودی خوب شد . دخترم دیگه بزرگ شده عاشق اینه که بشینه و اصلا حالت خوابیده رو دوست نداره دکترش هم اجازه داد که بشینه الان زمانی که بیداره همش نشسته و داره بازی می کنه دیگه یاد گرفته که دستشو دراز کنه واسه اسباب بازیهاش و اونا رو بگیره . خودش پستونکش رو در میاره و خودش به دهنش می زاره و با پستونک کلی بازی می کنه . تا اواخر پنج ماهگیت به طور کامل یاد گرفتی که بشینی ولی من زیاد بهت اطمینان نمی کردم بالش بارداری خودمو می پیچوندم دورت و زیرت هم به ملافه پهن می کردم اسباب بازیهاتو می ریختم دورت و تو هم می نشستی و باهاشون بازی می کردی ...
10 فروردين 1392

روز تولدم

مامانی پارسال خودمو تحویل گرفتم و تولد مفصلی برای خودم گرفتم، اون روز موقع کیک بریدن تنها آرزویی که کردم این بود که سال دیگه روز تولدم تو در کنارم باشی و جالب اینجا بود که هر کدام از مهمانها ی عزیزم که تشریف می آوردن هم برایم همین دعا رو می کردن و می گفتن امیدواریم سال دیگه بچه دار بشی ، خواست خدا بود که تو همون ماه وارد زندگیم شدی و امسال تولدم تو در کنارم بودی . امساال برعکس پارسال مهمونی نگرفتم و حتی کیک هم نخریدم ولی دوستای عزیزم و خاله های مهربون تو خاله پری سیما و خاله شیرین به همراه عمو امید و عمو حسین با  یه کیک اومدن پیشمون و یه تولد خودمونی گرفتیم شما هم درست موقع عکس انداختن گرفتی خوابیدی و هر چی صدات کردم بیدار نشدی . ...
16 دی 1391

اولین مسافرت

مامانی جمعه 28 مرداد وقتی شما سه ماه و بیست و چهار روزت بود رفتیم گرگان . صبح ساعت 6 راه افتادیم و تا نزدیکیهای طهر هم مشکلی نداشتیم  مخصوصا شما که عادت داری تو ماشین تو کریرت بخوابی .ولی وقتی ساری رو رد کردیم هوا به شدت شرجی و گرم  شد و خیلی کلافه شدیم کولر ماشین هم اصلا جواب نمی داد و بابایی تمام تلاش خودشو می کرد که هرچه سریعتر به ویلای بابا کریم اینا برسیم خلاصه ساعت نزدیک دو بود که خسته و هلاک به گرگان رسیدیم . اونجا همه منتطرمان بودند . سه روز گرگان موندیم ، هوا خیلی گرم و شرجی بود و روزها تو خونه می موندیم و شبها می رفتیم بیرون . روز برگشت یه سر رفتیم کنار دریا تا دریا رو بهت نشون بدیم ولی شما خواب خواب بودی و هر کار کرد...
4 آذر 1391