آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

واکسن دو ماهگی

  یکشنبه 4 تیر ماه  نوبت واکسن دو ماهگیت بود . مامان شهین از روز قبل اومده بود پیشمون و صبح اول وقت گذاشتمت تو کالسکه و سه تایی رفتیم مرکز بهداشت نزدیک خونمون ، اول برات پرونده درست کردم که خدا رو شکر قد و وزنت خوب بود و مشکلی نداشتن و بعد رفتیم اتاق واکسن و یه خانمه اونجا نشسته بود و تند تند به نی نی ها واکسن میزد من که دیدم دلشو ندارم دادمت بغل مامان شهین و خودم عقب ایستادم ، وقتی واکسنت تموم شد ،به شدت گریه می کردی و من بغلت کردم و یکم برات لالایی خوندم ،که زودی آروم شدی . دقایقی بعد رنگت حسابی زرد شد و گفتن از عوارض  واکسنه نگران نشو. یکم بهت شیر دادم و اومدیم خونه بهت قطره استامینفن دادم و خوابیدی. تا شب مدام تبت رو چک ...
4 آذر 1391

جشن به دنیا آمدنت

 دختر نازم روز دوشنبه 25 اردیبهشت ،به شکرانه سلامتی ات و به مناسبت ولادت حضرت فاطمه (ع)، یک جشن کوچک برایت گرفتیم و ختم انعام خوانده شد و کلی شکلات و شیرینی پخش کردیم  خاله لعیا و عمو صادق از تبریز آمدند و خاله لعیا برای جشن آش درست کرد و به همراه سالاد ماکارونی و سالاد الویه .                من هنوز سرحال نشده بودم و دوران نقاهت رو می گذروندم به خاطر همین فرصت نکردم از شما عکس زیادی بگیرم همش چند  تا عکس دارم که برات میزارم .     ...
27 آبان 1391

هفته اول

مامانی شب اول تو بیمارستان تا صبح نخوابیدی و یکریز گریه کردی، منم خواب و بیدار فقط صدای فریاد تو توی سرم پیچیده بود، نمی دونم سردت بود ،گرسنه ات بود، چت بود، نمی دونم ساعت 3 صبح پرستار اومد و گقت که در اتاق رو ببندید صدای گریه کوچولوی شما توی بخش پیچیده و نمیزاره مریض های دیگه بخوابند ،کمی بعد از طرف اتاق نوزادان اومدن و وقتی پرستار دید داری گریه می کنی گفت من می برمش اتاق نوزادان شما کمی استراحت کنید . خلاصه دو ساعتی بردتت اتاق نوزادان و وقتی اومدی باز شروع به گریه کردی و تا صبح نزاشتی من و مامان شهین چشم روی هم بزاریم ، یادم میاد صبح زود اومدن تو رو بردن برای عکس و منم کمی خوابیدم ظهر بابایی اومد و کارهای  ترخیص رو انجام داد و اومدیم ...
17 آبان 1391

اولین دیدار

مامانی همونطوری که گفتم بعد از عمل خواب و بیدار بودم یادم میاد که تا چشمهامو باز کردم گفتم بچم کو و سرمو برگردوندم و دیدمت که کنار تختم توی گهوارت خوابیده بودی به نطرم خیلی خیلی کوچیک اومدی همینطور اشکهام روان شدند و می گفتم اینکه خیلی کوچولوست من چه طوری می خوام اینو بزرگ کنم.وقتی گریه کردی مامان شهین  بلندت  کرد و گذاشتت  روی سبنه ام صورتت توی گردنم بود وای نمی دونی چه حس خوبی بود یک موجود گرم و نرم کوچولو توی بغلم بود که من مادرش بودم و مال خود خودم بودی.تمام دردهام یادم رفت  کلی نوازشت کردم و بوییدمت بویی مثل بوی گل نه تو از گل هم خوش بوتر بودی و هستی نازنینم  ...
23 مهر 1391

دادن خبر بارداری مامان به دیگران

قبل از بارداری یک روز که به امامزاده صالح رفته بودیم از ته دل برای داشتن یک فرزند سالم دعا کردم و رو کردم به ضریح و گفتم آقا من قول میدم وقتی فهمیدم باردارم قبل از اینکه به کسی بگم  مستقیم اول اینجا بیام  ،خدا را شکر همینطور هم شد روزی که نتیجه آزمایش رو گرفتم عصر با بابایی دو تایی رفتیم امامزاده صالح . مامان شهین چیزهایی فهمیده بود و بالاخره طاقت نیاورد و پرسید که چه خبر و مشکوکی و منم که دیدم داره نگران میشه موضوع اومدنت را تلفنی  بهش گفتم (دلم می خواست حضوری می گفتم )واقعا غافلگیر شد و با اینکه شب دیر وقت بود می دونستم که خوابش پریده و حسابی ذوق زده شده بود . روز بعد شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامان اشرف همه بودن و پرسی...
23 مهر 1391