آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

دخترم آرشید بانو

زایمان

1391/7/23 16:33
365 بازدید
اشتراک گذاری

شبی که قرار بود فرداش برم بیمارستان آرامش خاصی داشتم خیلی خوشحال بودم که این دوران سخت تموم شده و و از فردا شب تو در کنارمی و دیگه نگران زود به دنیا آمدنت نیستم خیلی زود خوابم برد صبح ساعت 8 به زور از خواب بیدار شدم به توصیه دکتر یک لیوان آب قند خوردم و با بابایی و مامان شهین راهی بیمارستان شدیم ساعت 9 وارد بلوک زایمان شدم و بهم گفته شد دکتر ساعت 10 میاد رفتم به یه اتاق آنجا یه بهیار و یه پرستار در کنارم بودن و با مهربانی کمکم می کردن  ضربان قلب جنین رو گوش دادن و لباس اتاق عمل یا همون گان رو دادن که بپوشم و گفتن منتطر باش تو این فاصله مامان اشرف و زن عمو فایزه هم اومدن و منم واسه خودم تو بلوک زایمان قدم می زدم قدم زدن برای منی که حداقل سه ماه خوابیده بودم لذت بزرگی بود یک دفعه درد شدیدی تو کمرم پیچید با خودم گفتم الانه که کیسه آب پاره بشه رفتم نشستم ولی خبری نشد و دکتر راس ساعت اومد و توصیه های لازم رو کرد و گفت با برانکارد بیا طبقه بالا خلاصه برام سوند گذاشتن که اصلا هیچ دردی نداشت و متوجه نشدم و روی برانکارد به پهلو خوابیدم دکتر شدیدا توصیه کرد به پهلو دراز بکش ، وقتی از در بلوک زایمان خارج شدم همه بودن یک لحظه بغض راه گلومو بست دلم می خواست همشونو بغل کنم و گریه کنم از طرف دیگه دوربین فیلمبرداری بیمارستان دنبالم بود و لحظه ها رو شکار می کرد منم خودمو جمع و جور کردم و لبخند می زدم ،وارد اتاق عمل شدم همه دیوارها تا سقف کاشی و سبز رنگ بود یک لحظه حس بدی پیدا کردم ولی در حد ثانیه بود و اجازه ندادم پیشرفت کنه روی تخت جراحی خوابیدم خیلی باریک بود به شوخی به پرستارا گفتم الان از تخت می افتم خندید و گفت اگه وول نخوری نمی افتی همه سرشون گرم بود منم از فرصت استفاده کردم برای همه کسانی که التماس دعا گفته بودن دعا کردم برای سلامتی همه دعا کردم که دکتر بیهوشی اومد سراغم و دستم را به لبه تخت محکم بست و باهام صحبت کرد که چند سالته و بچه چندمته و دوربین فیلمبرداری هم فیلم می گرفت و دکتر آنؤیو کت را به دستم وصل کرد و به دست دیگم سرم وصل کرد که دکترهمتی اومد و کلی شوخی کرد و دکتر بیهوشی ماسکی روی دهنم گذاشت و دیگه هیچی نفهمیدم

آرشیدا خانم  ساعت 11:25 دقیقه  طی عمل سزارین توسط دکتر همتی در طبقه ششم بیمارستان مهر چشم به جهان گشود .

با درد شدیدی به هوش اومدم نمی تونم احساس درد رو توصیف کنم ولی توی شکمم درد وحشتناکی پیچیده بود متوجه محیط اطرافم نبودم فقط ناله می کردم آدمهای زیادی دور و برم بودن ولی من فقط ناله می کردم صدای یک پرستار رو شنیدم که گفت الان بهت مسکن می زنم آروم نفس بکش الان دردت ساکت میشه کمی بعد مسکن اثر کرد پلک هام خیلی سنگین بودن نمی تونستم باز نگهشون دارم صدای مامان اشرف رو می شنیدم که می گفت آناهیتا یه دختر خوشگل به دنیا آوردی  ولی من انقدر نگران سلامتی ات بودم که همش می پرسیدم بچم سالمه ، بچم سالمه فقط همین دو کلمه رو می گفتم و جواب می شنیدم آره سالمه خیلی هم خوشگله و من به خواب می رفتم ،ساعت ملاقات من هنوز کاملا هوشیار نشده بودم و چیز زیادی خاطرم نیست فقط چهره آدمها در حد ثانیه از حرف ها هیچ چیز یادم نمیاد آدمهایی که اومدن دیدنمون اینا بودن البته مامان شهین و مامان اشرف که از صبح بودن بابا داود، بابا کریم ،عمو نیکیار سرباز بود و از پادگان مرخصی گرفت و اومد ، عمه کاملیا از دانشگاه مستقیم اومده بود ، عمو امین دوست بابایی ،خاله فایزه و عمو علیرضا ،خاله پری سیما و خاله شسیرین هم اومدن خلاصه کلی سرمون شلوغ بوده ولی مامانی من و تو خواب خواب بودیم و هیچی یادمون نیست .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یک دوست
23 مهر 91 16:58
سلام مامان و بابای آرشیداجون نی نی خوشگل شما دارن بزرگ می شن و شما به سرعت دارید فرصت رو از دست می دین هرچی دیرتر اقدام کنید در آینده پشیمون تر می شین . اگه دوست دارید یه روزی نی نی خوشگلتون دستای شمارو برای این کار ارزشمند ببوسه و همیشه این کار شما رو ستایش کنه دست به کار بشین و یکی از با ارزش ترین کارهای دنیارو براش انجام بدین . http://www.shahrekhatere.com/ مطمئن باشید اگه این کار رو انجام ندین حتما یه روزی حسرتش رو می خورین با تشکر